یه روز متفاوت
سلام به عشق زندگیم مهراد
پسرم امروز صبح ساعت 10 از خواب پا شدی البته با هم تو رختخواب بودیم، کلی با خودت مشغول بازی بودی منم هی خودمو میزدم بخواب شاید خوابت ببره ولی فایده نداشت. به سقف و گوشه هایه دیوار علاقه خاصی داری بعضی اوقات که به سقف خیره میشی و با خودت (اوووووووو اوووووووووو) میکنی و میخندی یه لحظه شک میکنم و فکر میکنم واقعا چیز خاصی رو سقفه که نظرتو جلب کرده، سرمو میارم بالا و میبینم نه خیر آقا با خودشون حال میکنن چیزی نیست رو سقف خلاصه امروز صبحم به مدت 1ساعت به دیوار و سقف نیگاه میکردی و میخندیدی و صدا در میاوردی، منم تو خواب بیداری هی قربون صدقت میرفتم
به نیمرخت خیره میشدم و دلم آب میشد، صدایه نازتو میشنیدم و دلم غش میرفت
بعد یه ساعت دیگه خسته شدی و میخواستی شروع کنی به نق نق که من بغلت کردمو شیر بهت دادم و تو هنوز اولین میک رو نزده بودی چشاتو بستی و خوابیدی ، اینقده تو خواب معصوم و ناز بودی که کلی بوست کردم ولی خوابت عمیق بود و بیدار نشدی ، فقط یه بار چشات رو نیمه باز کردی و بهم نگاه کردی و لبخند زدی مهراد میدونی شدی زندگیممممم ، میدونی بی تو نمیتونم یه لحظه زندگی کنم!میدونی هنوز باورم نشده تو برا منی برا خود خود من! یعنی من چه کار خوبی کردم که خدا این پاداش رو بهم داده؟!
هر دقیقه خدا رو شکر میکنم ولی بازم کمهههه
چهارشنبه و پنجشنبه جلسه داشتم ، برات شیر گذاشته بودم و تو از ساعت 4:30 تا 7:30 پیش بابایی بودی . میدونستم مواظبته ولی همش دلشوره داشتم نکنه شیرت تموم شده باشه و گرسنه باشی نکنه گریه کنی و ....
خلاصه چهارشنبه که کلا با بابایی بودی وقتی جلسه تموم شد به بابایی زنگ زدم که مهراد کجاست؟ گفت دفتر پیش منه ، اومدم دیدم کثیف کرده بودی بابایی شسته تورو و پوشکت کرده و بغلش خوابیدی تازه شیشه هم نمیگرفتی با قطره چکون بهت شیر داده بابایی میگفت هر دفعه شیر میداده بهت کلی صدا در میاوردی از خودت و میخواستی تند تند بهت شیر بده . پنجشنبه هم که با بابایی رفته بودین خونه دایی سعید و کلی دور زده بودین
الان که مینویسم ساعت یه ربع به 2 و شما لالایی هنوز، البته الان میام سراغت و بیدارت میکنم تا شیر بخوری، البته خودت داری گریه میکنییییییییییی
دوست دارم